بروبچ داشتن جمع میشدن آ می رفتن طرفی ماشینا که به سرم زد برای بروبچ خودمون(خانومهای مکرمه)بستنی بخرم. به تعدادی بروبچ بستنی خریدم آ اومدم. پا اتوبوس که رسیدم دیدم آآآآآآ خدا دری رحمتشا به روم باز کردس . آخه دیدم خانومها و آقایون یکی یه بستنی عروسکی دسشونس آ دارن لیس میزنن. منم از خدا خواسته برگشتم تا بستنیا را پس بدم.
آقای بهرامی که دیده بود گفت خانم پاک روان می خوایین یکی از آقایون باهاتون بیان که فروشنده اذیت نکنه توی پس گرفتن؟
مونده بودم بهشون چی چی بگم : ( آخه بنده ی ساده ی خدا......... فکر میکنی تا حالا خداوندگار بزرگ کسی رو که بتونه پولی اصفانی جماعتا هاپولی کنه..!؟؟؟؟؟ خلق کرده؟؟؟؟)
عرض کردم نه تشکر.
خلاصه رفتم آ پس دادم آ برگشتم تا از بستنیا بی نصیب نمونم.
جا دشمندون خالی . یه بستنی تناول کردم ......
........... اونم چه بستنی.
بستنی خورم آ .....اونم چه بستنی.......
بستنی خوردم آ این آغازی بود برای روحانی شدن سفر ما.
جا دشمندون خالی که از اون روز تا یک ماه بعدش این بچه اصفانی مظلوم آ بی زبون آ ساده آ .... یه روزی خوش ندید. مزه ی بستنی را نچشید. چیزی جز انواع آ اقسامی سبزیجات آ الفیجات ....... به دهان نبرد.
هی چه روزگاری بود.
اون شب توی اون خوابگاه من و دو بانویی که مسئول خوابگاه بودن آ سربازهای نگهبان دمی دربی خوابگاه تا صبح بیدار بودیم. البته اون بندگان خدا تا صبح شاهد رفت آ آمدی متناوبی من به تالار اندیشه (گلاب به رودون منظورم همون موال بودس) بودند. البته یکی از اون بانوان مهربان که خودش یکی از بزرگان طب سنتی هم بود از گیاهان دارویی که همراه داشت برام تجویز میکرد آ خب منم عینی این بچه های مظلوم که خودشونا در آستانه ی یک سفر راس راسکی به دیار باقی میبینن ، هر چی از این الف خشکیدا می دادن می خردم. بلکی افاقه کنه.
من نیمی دونم این بستنا را از کوجا خریده بودن. اصلاً خریده بودن آ همینجوری ....... من اطلاع ندارم. خبر ندارم این بستنا را کی آ با چه عنوان آ انگیزه ای خوردی ما داد؟؟؟؟؟ من مدتهاست که دنبالی جوابی این سوالام. شوما خبر دارین؟ اطلاع دارین؟ میدونین؟